کانال کمیل(شهید ابراهیم هادی)
با دلی شکسته و ناراحت گفتم:"وظیفه ما چیه، باید چیکار کنیم؟" گفت: "توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه." غروب بود که بچههای توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردانها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی کانال کمیل و حنظله پیش رفتند، تعداد کمی از بچههای محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند. ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچهها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
***
صبح روز بیستویکم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیکهای پراکنده از داخل کانال شنیده میشد. به خاطر همین مشخص بود که بچههای داخل کانال هنوز مقاومت میکنند. ولی نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند.
یکی از بچههایی که دیشب از کانال خارج شده بود را دیدم میگفت: "نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا که نبود مهمات هم که کم، اطراف کانال هم پُر از انواع مین ، ما هم هر چند دقیقه تیری شلیک میکردیم تا بدونن ما هنوز هستیم. عراقیها هم مرتب با بلندگو اعلام میکردن "تسلیم شوید". لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود، روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.
آن شب را کمی استراحتکردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
***
عراقیها به روز بیستو دو بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: "شاید عراق میخواد پیشروی بکنه. اما بعیده، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره". عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطهای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشه. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار میآمد. سریع رفتم پیش بچههای اطلاعات عملیات و گفتم: "عراق داره کار کانال رو یه سره میکنه"، اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم :ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده . اما وقتی به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید. بچههای اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه میکردم.
نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکتاست. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال میآیند. فریاد زدم و بچهها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده میکردیم. به بچههای دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. م?ان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا میآئید؟ حال حرف زدن نداشتند یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: "از بچههای کمیل هستیم" با اضطراب پرسیدم: "بقیه بچهها چی شدن؟" در حالی که سرش را به سختی بالا میآورد گفت: "فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه".
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:"این پنج روز، چه جوری مقاومت کردین؟" حال حرف زدن نداشت. مقدار? مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: "ما که این دو روزه زیر جنازهها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود" دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: "عجب آدمی بود! یه طرف آرپیجی میزد یه طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت"، یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: "همه شهدا رو ته کانال کنار هم میچید. آذوقه و آب رو پخش میکرد، به مجروحها میرسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت".
گفتم: "مگه فرماندها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف میزنی؟" گفت: "یه جوونی بود که نمیشناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلور کُردی پاش بود" یکی دیگه گفت: "روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی میکرد و روحیه میداد"
داشت روح از بدنمجدا م?شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: "آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاس؟" گفت: "آره انگار، یکی دو تا از بچهها آقا ابراهیم صِداش میکردن" دوباره با صدای بلند پرسیدم: "الان کجاست؟" یکی دیگر از اونها گفت: "تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچهها میریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیروهاش رو برده عقب حتما میخواد کانال رو زیر و رو کنه شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت که به مجروحها برسه و ما اومدیم عقب".یکی دیگه گفت: "من دیدم که زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین".
بیاختیار بدنم سُست شد. اشک از چشمانم جاری شد. شانهها?م مرتب تکان میخورد. دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه میکردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور
شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و...
بوی شدید باروت و صداهای انفجار همه با هم آمیخته شده بود. رفتم لب خاکریز و میخواستم به سمت کانال حرکت کنم. یکی از بچهها جلوی من ایستاد و گفت:"چکار میکنی؟ با رفتن تو که ابراهیم برنمیگرده . نگاه کن چه آتیشی دارن میریزن". آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردن. همه بچهها حال و روز مرا داشتن. خیلیها رفقایشان را جا گذاشته بودن. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود کهمیگفت: ا ی از سفر برگشتگان کو شهیدانتان،کو شهیدانتان صدای گریه بچهها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچهها پخش شد. یکی از رزمندهها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد و گفت: "همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید میشد. اینقدر ناراحت نمیشدم . هیچکس نمیدونه که ابراهیم چه انسان بزرگی بود".
روز بعد همه بچههای لشگر را به مرخصی فرستادند. ما هم آمدیم تهران، ولی هیچکس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهیمرا اعلام کند. اما زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچیده بود.
موفق باش?د