همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت:" بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه" و بچه ها سرشان درد می کرد برای اینجور حرف ها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند:" باشه"
از سمت راست نفر اول شروع کرد:" والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم."
بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت.
نفر بعد با یک قیافه ی معصومانه ای گفت:" همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه ی قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم."
دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مانند اول دیگر تند تند حرفهای بچه هارا نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت:" منم مانند بچه های دیگه ، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت، آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرند."
منبع:نشریه خاکریز انتظار