منتظران آقا(عج)

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
  • ۱۴ تیر ۹۳، ۰۰:۰۹ - س
    سلام

۲ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت:" بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه" و بچه ها سرشان درد می کرد برای اینجور حرف ها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند:" باشه"

از سمت راست نفر اول شروع کرد:" والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم."

بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت.

نفر بعد با یک قیافه ی معصومانه ای گفت:" همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه ی قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم."

دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مانند اول دیگر تند تند حرفهای بچه هارا نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت:" منم مانند بچه های دیگه ، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت، آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرند."


منبع:نشریه خاکریز انتظار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۰
سرباز گمنام

گروه فرهنگ? «خبرگزار? دانشجو»- فرهان؛ آن ا?ام که استخوان‌ها?مان به تازگ? بنا? ترک?دن و قد‌کش?دن را گذاشته بود، آن ا?ام که دماغمان کم‌کم داشت به قاعده ?ک نارگ?ل، قلمبه م?‌شد و سفره صورتمان جولانگه انواع جوش‌ها? XX Large و XXX large شده بود، خلاصه آن ا?ام که نَنِه جانمان به تازگ? فهم?ده بود که ما کم‌کم دار?م خرسِ گنده م?شو?م! بله آقا‌جان، در ا?ام نوجوان? ما خ?ل? کتابخوان بود?م! خ?ل?...
 
گردنمان هم?شه قوز?ده بود و دماغمان تو حلق کتاب چپ?ده! ب?‌‌ادب? م?شود، گلاب به روتان، ب?ت‌الخلاء هم در مع?ت کتاب ها?مان مُشَرَّف م?شد?م! خلاصه که خرخوان کامل‌ُالع?ار? بود?م برا? خودمان!
 
همان موقع‌ها بود که تو? ?ک? از کتاب‌ها?مان خواند?م آخر‌الزمان که م?‌شود، ?عن? وقت? دن?ا به تهِ تهش نزد?ک م?شود، زنان، ?ک جور ناجور? م?‌شوند. پسِ کله‌شان را کأنَّه کوهان شتر م? نما?ند و دو کلّه‌ا? م?‌شوند و‌...
 
کوهان شتر!!!؟؟؟ ?اللعجب! چشمان وق‌زده‌مان رو? جملات خشک?د! با خودمان نال?د?م که العجب ثُم العجب! کلّه‌? گردالو?? چه طور? م? شود کوهانِ شتر?؟ ا? بابا! دوکله‌ا? چه ص?غه‌ا?ست د?گر...؟!
 
در آن ا?ام، چند‌روز? گردن قوز?ده‌مان را صاف نمود?م و  در اطراف و اکناف، دَوَران داده و جماعت اناث ت?ر و طا?فه را از نظر گذران?د?م.
 
 ماشاءالله. ماشــاءالله، هزار الله‌اکبر! اُناثِ پ?رامون ما هرچند کله‌ها‌شان قِناس و کج و معوج و بعضاً شب?ه به ذوزنقه بود(!) ول? همه‌گ?شان ?ک جورا?? گردالو بودند. مقنعه‌هاشان هم که پسِ کله‌شان چسب?ده بود و رو?َش هم ?ک توپ چادر آن هم کِرِپ(!) کش?ده بودند. ا?نها کجا کوهان شتر کجا!
 
 استغفرالله! آخرالزمان? ها هم ?ک چ?ز?شان م? شودها!
 
آن روز با خ?ال راحت بازهم گردنمان را قوز?د?م و در مجمع‌الجزا?ر کتابها?مان فرو‌رفت?م.
 
 
***
 
 
سال‌ها گذشت...
 
بق?ه در ادامه مطلب


منبع: خبرگزار? دانشجو
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۰۷
سرباز گمنام