منتظران آقا(عج)

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
  • ۱۴ تیر ۹۳، ۰۰:۰۹ - س
    سلام

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

 

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

 

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

 

باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۲
سرباز گمنام

همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت:" بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه" و بچه ها سرشان درد می کرد برای اینجور حرف ها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند:" باشه"

از سمت راست نفر اول شروع کرد:" والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم."

بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت.

نفر بعد با یک قیافه ی معصومانه ای گفت:" همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه ی قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم."

دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مانند اول دیگر تند تند حرفهای بچه هارا نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت:" منم مانند بچه های دیگه ، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت، آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرند."


منبع:نشریه خاکریز انتظار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۰
سرباز گمنام
" تو? جبهه ا?ن قدر به خدا م? رس?؛ م?ا? خونه، ?ه خورده مارو بب?ن"!

شوخ? م? کردم. آخه هر وقت م? آمد، هنوز نرس?ده، با همان لباس ها م? ا?ستاد به نماز. ماهم مگر چقدر پهلو? هم بود?م؟! نصفه شب م? رس?د، صبح هم نان و پن?ر به دست، بند ها? پوت?نش را نبسته سوار ماش?ن م? شد که برود. 

نگاهم کرد و گفت :" وقت? تو رو م? ب?نم، احساس م? کنم با?د دو رکعت نماز شکر بخونم."

سردار شه?د حاج محمد ابراه?م همت 

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

?ادگاران، ص33

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۸
سرباز گمنام