قسمت 11و12و13 (شه?د احمد? روشن)
از حرم امام رضا (ع) آمد?م ب?رون. ن?مه شب بود؛ زمستان. هوا عج?ب سرد بود.
پ?رمرد م? رفت سمت حرم.
_سلام حاج?!
جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب تو? چشمها?ش جمع
شده بود. مصطف? شال گردنش را باز کرد، انداخت دور گردن پ?رمرد.
_ حاج آقا! التماس دعا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درس خوان و نمره بگ?ر نبود، اما سرش درد م? کرد برا? کارها? عمل? و
آزما?شگاه?. سال سوم دانشگاه همراه هم رفت?م پ?ش معاون دانشجو??
دانشکده، پروژه بگ?ر?م. قبول کرد. ?ک پروژه به مان داد درباره ? فشارها?
پل?مر?. شب و روز تو? آزما?شگاه بود?م. کار سخت بود. من نتوانستم ادامه
بدهم، اما مصطف? پا? کار ماند و تمامش کرد. نت?جه ? کارش شد ?ک مقاله
? علم?- پژوهش?.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برا? نماز. برگشتم، مصطف? هنوز
ن?امده بود. مثل هم?شه کله اش را کرده بود تو? جامهر? و مهرها را ز?ر و رو
کرد، فوت کرد و ?ک? را داد دستم. گفتم:" ا?ن چ?ه؟"
بشکن زد ، گفت:" ا?ن مهر کربلاست. بگ?ر حالش رو ببر."
خ?ل? وقت ها رو? مهر ها ننوشته بود" تربت کربلا"
م? گفتم:" از کجا فهم?د? مال کربلاست؟"
م? گفت:" مهر کربلا از ق?افش پ?داست."