قسمت چهارم و پنجم (شه?د احمد? روشن)
تو? کلاس همه قد کش?ده بودند، جز ما دونفر. چقدر وسط ح?اط مدرسه بسکتبال باز? کرد?م که قدمان بلند شود؛ نم? شد.
***
اول?ن سال? بود که روزه م? گرفت?م. مصطف? از کجا ?اد گرفته بود نماز شب بخواند ، نم? دانم، به من هم ?اد داد.قرار گذاشت?م نماز شب بخوان?م و برا? هم دعا کن?م. قبل از سحر? بلند م? شد?م، نماز شب م? خواند?م و آرزو م? کرد?م قد بکش?م. من برا? مصطف? دعا م? کردم و مصطف? برا? من.
***
مصطف? قد کش?د؛ ?ک سروگردن از همه ? ما بالاتر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تابستان بود؛ سال سوم دب?رستان. سه شنبه صبح ها م? رفت?م مسجد مهد?ه همدان؛ ز?ارت عاشورا.فکر م? کرد?م هر کس ب?شتر اشک بر?زد، خوشبخت تر است. اگر ?ک روز کم گر?ه م? کرد?م، تا فردا از غصه دق م? کرد?م. مصطف? بعض? وقت ها م? گفت:"تو نم? ذار? من گر?ه ام بگ?ره ، ب?ا از هم جدا بش?ن?م."
م? رفت ?ک گوشه م? نشست و به قول مداح ها برا? خودش نمک? گر?ه م? کرد.
انشاالله